امروز دوست داشتم خوشحالیمو با یکی تقسیم کنم که خب ریده شد توی حال خوبم.یکی از هدفای امسالم لیزر بود که امروز بالاخره بهش رسیدم و تونستم اولین جلسه رو استارت بزنم ... بدو بدو از صبح کار کردم ، بالاخره تونستم یه کلینیک خوب با قیمت مناسب و اپراتور خوب پیدا کنم بدو بدو رفتم ، شام هم خونه ی دایی دعوت بودیم ، مامان از ظهر رفته بود اونجا، امیرمهدی با تاکسی اومد سه راه منم از کلینیک لیزر اومدم و اسنپ گرفتیم رفتیم خونه ی دایی ، از صبح هم هیچی نخورده بودم که برم دست پخت زندایی رو بخورم و حسابی خوش بگذرونیم دیگه ، تا در رو باز کردن دیدم رامین هم اونجاست و تمام غمای عالم اومد توی چشام .... نمیدونم چه جوری بدو بدو خودمو چپوندم توی اتاق زهرا ..... فقط بهش گفتم ماشین دایی رو بردار بریم بیرون منم از اونور بزار خونه اصلا نمی تونم این شخص رو برای یه دقیقه هم تحمل کنم . امیر گفت بریم سینما ، دوباره بدو بدو از پذیرایی رد شدم و سریع با دایی و زندایی خدافسی کردم و رفتیم سینما فسیل رو دیدیم . وقتی تموم شد زندایی زنگ زد گفت بیایین شام (البته به زهرا گفته بود که رامین رفته).چرا وقتی با این همه ذوق بالاخره به یه آرزوم رسیدم هم باید اینجوری بخوره تو ذوقم؟ چرا اصلا هیچکیو ندارم خوشحالیامو باهاش جشن بگیرم؟ 976...
ما را در سایت 976 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : piffle بازدید : 23 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 18:38